باز بیمار توام ، درد مرا میفهمی
دل دیوانه چه تنگ است ترا، میفهمی؟
تو رها از من و در یاد فراموشی من
من گرفتار تو اما تو کجا میفهمی؟
گرچه عشق تو مرا کافر و بی دینم کرد
شده ام دست به دامان خدا، میفهمی؟
آرزو می کنمت تا که بیایی ز برم
غرضی نیست به جز عشق و وفا، میفهمی؟
چون عقابی که بریزد همه ی بال و پرش
شده ام مضحکه ی لاشخورا میفهمی؟
عمر من دستخوش طالع غم بود ولی
بخت تو شاد و خرامان و رها، میفهمی؟
دست تقدیر بگیرد همه ی جان مرا
باز گویم که ترا، باز ترا میفهمی؟