با وحشت از خواب بیدار شدم... ناگهان دیدم کنارم نیست...ترسم تمام وجودم را احاطه کرد...عرقی سرد برپیشانی ام نشست... بغضی سنگین برگلویم چنگ میزد...مغزم شروع کردبه پردازش...آه ازنهادم بلندشد... بازکابوس...باز رویا...رویایی شیرین...
بازاوبودوآغوشش...بازاوبودودستان گرم ومهربانش...قطره اشکی سمج گوشه چشمم جاخوش کرده بود...عکسی که یادگارروزهای خوش گذشته بودکنارتختم خودنمایی میکرد...بادستی لرزان قاب عکس رابرداشتم...به چهره مهربانش خیره شدم...بغضم شکست...اشکهایم نیزسرازیرشدبرگونه هایم...بوسه برصورت مهربانش کاشتم...آه چه خواب شیرینی...