یار من برگرد اینجا هیچ کس همخانه نیست
یار من برگرد تا گویم مرا هم شانه نیست
آه از مِی من نخوردم جُرعه ی مستانگی
جان من برگرد ساقی همدم میخانه نیست
اشک چشمانم ببین غرق تمنا گشته است
نا ندارد جان من برگرد دل دیوانه نیست
عشق هم تنها تویی ای آرزوی خفته ام
دل به نامت بسته بودن کار هر بیگانه نیست
با نگاه آینه دیوانه گشتن جرم بود
ای خدا حالا بگو عاشق شدن فرزانه نیست
یار من بنگر جوانی داده ام با یاد تو
پیر گشتم تا بدانی عشق ها افسانه نیست
مهزیارا عاقبت یک سرنوشتِ شوم شد
قصه ی پایان ما لیکن کمی مردانه نیست