کاغذهای مچاله شده ی زیرتخت قهوه ی خشک شده ی روی میز قاب عکسي مات شده روی دیوار پنجره ای نیمه باز رو به دریا و ساعتی که با سکوتش بازنده ی انتظار است... و منی که تماشاگر این صحنه ها شده ام و آيا بي عشق... ميتوان زنده بود، زندگي كرد!