تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
Print چاپ مطلب
13 آذر 1395   11:41:11 |  گفت و گو > 
" نجف" هنوز هم با خانواده اش زندگی می کند

یک روز عصر یکی از خواهرها ما را صدا زد که "پدر برگشته" وقتی همگی با ذوق دم در رفتیم،دیدیم ماشین پدر آن طرف خیابان پارک شده ولی پدر نیست... 
 

منیره جهانبین/ عصر لارستان: آن دم که کائنات مقدمت را به هلهله نشستند...آن شب که نامت زیبنده گشت که در رکاب سید و سالار شهیدان باشی..آن هنگام که شاه نجف مهر و مهر کرد روح بلندت را در محضر افلاکیان..آن زمان که از گوهر وجودت عشق متولد گردید و آسمانیان عروجت را در گوش فلک زمزمه کردندو شاهراه حق را برای آمدنت آذین بستند....آن هنگام بود که دانستیم دیگربااهالی زمین بیگانه گشته ای و پاداش سالها صبرت، عشقت، پایداریت ومظلومیتت که زبانها قاصر است از گفتنش ، همنشینی با عزیزان فاطمه است... دوستی در گوشم نجوا می کرد" قهرمانان اصلی جنگ خانواده ی شهدا هستند"
 
ابوذر: پدر همیشه در کنارم بوده
 
پیدا کردن خانه ی دوست آن هم وقتی شمایل مهربانت بر سر در خانه آذین بسته شده کار سختی نیست. ابوذر مفید/ فرزند شهید "ابوذر" مانند خودت که از راویان بسیار ، آرام و مهربان از پدر برایم می گوید از خاطرات 5 سالگی ، از دستان گرمی که او را با خود به میعادگاه عاشقان می برد، از حسن رفتار.
 
با ذهن کوچکش می فهمید همگان علاقه ی خاصی به او دارند..وقتی از او می پرسم در این سالها نبود پدر را چگونه تاب آوردی، مصمم پاسخ می گوید: "پدر همیشه در کنارم بوده شاید جسمش را از دست دادیم ولی روحش همیشه با من است، هیچ وقت احساس یتیمی نکردم و به راهی که پدر رفته افتخار می کنم."
 
برایم نقل می کنداز آن شبی که بعد از گرفتن مراسمی در تالار وحدت به خوابش آمدی وشادمان مقدم مهمانان را گرامی می داشتی....مرد کوچک تو جوان برومندی شده که تفسیر و تعبیرش از جنگ تنها و تنها زیبایی و رضای خداست...
 
غوطه ور در افکارم، به فرزندانت می اندیشم که راه پدر را مقدس می دانند. گرچه حضورت را هیچوقت آنگونه که باید درک نکرده اند؛ ولی آنچنان با عشق از تو می گویند که من نیز گرمای حضورت را به اعتراف می نشینم.
 
گفت:" فقط به خاطر رضای خدا"... و من صادقانه تر از این حرف سراغ ندارم...
 
همسر شهید"نجفعلی مفید" لب به سخن می گشاید، با تبسم زیبایی و برقی که چشمانش را روشن کرده. برایم حکایت می کند از نو عروس 17 ساله ای که به عقد جوانمرد 22 ساله ای در آمد، و تو با لحن مردانه ات اورا که وقتی بی تاب می گشت از عدم حضورت "دختر عمه " صدا میزدی و دعوتش می کردی به رضای خدا...
 
با شکوه خاصی از قهرمان زندگیش می گوید. از اخلاق و منشش همین بس که مردم دار بود و بی کینه. دنیای مهرش را نثار پدر و مادرش می کرد و دیبای عشقش را بر پاهای مادر می نواخت....
 
"نجف" بزرگ بود و بزرگی در رفتارش هویدا، حتی آن زمان که ماشینش را منهدم کردند لب از لب باز نکرد... "
 
7سال با او زندگی کردم، 3سال آخر که فقط در جبهه بود. وقتی هم می آمد هفته به هفته اورا نمی دیدم، 4فرزندم را با یاد عزیزش بزرگ کردم و تنها زمان تولد "ایوب "پسر کوچکم در کنارم بود،و دختر کوچکم "اسماء" 9 ماه بعد از پدر به دنیا آمد...
 
اشکهایش را از گوشه ی چشم پاک می کند، لبخند معنی داری می زند و ادامه می دهد: "نجف" مرا وعده داده که آن دنیا حلاوت و شیرینی با هم بودن را می چشیم و من غبطه می خورم به این استقامت...
 
ایمان دارد مرد زندگیش، او که مرد مردان جبهه های حق علیه باطل بوده، اوکه تنها وقتی 3 ماه از ازدواجشان گذشته بود راهی کردستان شد، تنها برای رضای خدا قدم در این ر اه نهاده، در حالیکه فرزندانش هم از جان دوست داشته. گواه حرفش خوابی است که دیده...
 
به اینجا که می رسد هق هق گریه هایش را پشت چادر گلدارش پنهان می کند، ابوذر و ایوب تاب دیدن مادردر این حال را ندارند، ولی مادر به رسم سالها ایستادگی ادامه می دهد:
 
شبی نجف را در خواب دیدم وقتی به او معترض شدم که: چرا من و فرزندانش را گذاشت و رفت مانند ابر بهار اشک می ریخت و می گفت:" فقط به خاطر رضای خدا"... و من صادقانه تر از این حرف سراغ ندارم...
 
 
ایوب: وقتی دم در رفتیم،دیدیم ماشین پدر آن طرف خیابان پارک شده ولی پدر نیست...
 
 
"ایوب" کوچک تنها 2 سال 7 روز داشت، وقتی پدر آسمان را منزلگاهش کرد. هرچه به زبان می آورد از گفته های مادر و اطرافیان است و دلخوش به خاطراتی که از دوستان و همرزمان پدر می شنود... زیباترین خاطره اش را برایم اینگونه نقل می کند: تقریبا 4 ساله بودم که یک روز عصر یکی از خواهرها ما را صدا زد که "پدر برگشته" وقتی همگی با ذوق دم در رفتیم،دیدیم ماشین پدر آن طرف خیابان پارک شده ولی پدر نیست...
 
نهال خانواده ی کوچک تو اینک، درخت تنومندی شده، فرزندان کوچکت جوانان برومندی شده اند که یاد و خاطراتت را عزیز می دارند و ما خرسندیم از اینکه ، تو به رسم بزرگی و بزرگ منشی که سر لوحه ی کارهایت بود یادگارهای عزیزی نزد ما به امانت گذاشتی، امید که امانتداران قابلی باشیم...

کلیه حقوق مادی و معنوی این مطلب متعلق به عصرنامه لارستان :: صفحه نخست می باشد.

آدرس: