تنظیمات
قلم چاپ اندازه فونت
Print چاپ مطلب
بیماری که بیمار نبود!
4 مهر 1397   11:55:17 |  ویژه‌ها > طنز
بیماری که بیمار نبود!

جمعه شب گذشته رفته بودم دیدن سه چهار تن از دوستانم که مجردی زندگی می کنند.

 طبق معمول فضا، فضای دوستانه بود. یکی لطیفه تعریفمی کرد، دیگری کلیپی از گوشی اش را نشان آن یکی می داد، این یکی آواز می خواند و...جای شما خالی! خلاصله دموکراسی ِ محض حاکم بود...
 
پرسیدم علمدار کجاست؟ گفتند مغازه است ، دیر وقت می آید.(علمدار تازه از روستا آمده شهر.) معمولا هر شبی که دور هم جمع می شدیم یکی را دست می انداختیم. در آن شب به دوستانم گفتم هر وقت علمدار از مغازه آمد، هر کاری من انجام دادم یا هر چیزی که گفتم شما تایید کنید. رفقا گفتند، کلک امشب دیگه چه نقشه ای زیر سر داری؟ گفتم فقط حواس تان جمع باشد، کسی نخندد که علمدار مشکوک شود. قبول کردند.
 
ساعت ۱۱ شب بود که علمدار آمد. پس از سلام و احوال پرسی، بلافاصله شروع کرد به خواندن نماز عشاء. معمولا نماز مغرب را در مغازه می خواند.
 
نمازش که تمام شد، سرم را تکان دادم و گفتم؛ علمدار، مگه چی شده؟ چرا نمازت رو اشتباه خوندی؟ . رفقا هم یک صدا حرف بنده را تایید کردند و گفتند: مگه مشکلی پیش اومده علمدار؟ نماز عشاء رو هفت هشت ده رکعت خوندی!.
 
علمدار کمی به فکر فرو رفت و سری تکان داد، اما چیزی نگفت.  هنوز دقایقی از شوک اولیه نگذشته بود که گفتم: علمدار، چرا رنگت پریده؟.
 
رفقا هم ضمن تایید حرف بنده، خیلی جدی گفتند: ای دادبی داد، این چه مصیبتیه که گریبانگیرت شده علمدار؟!.
 
طفلک فوری رفت مقابل آینه و چند دقیقه مات و مبهوت به خودش نگاه می کرد. دسته جمعی بلند شدیم و رفتیم پشت سرش، با چشمانی اشک آلود به طوری که ما را از داخل آینه ببیند، دلداری اش می دادیم. یکی از بچه ها مشغول ماساژ دادن سرشانه های علمدار شد.
 
گفتم: ما رو محرم خودت بدون رفیق، بگو چی شده؟.دوستان نیز یک صدا گفتند: ما طاقتشو داریم!
علمدار آهی کشید و گفت: چیزی نیست دوستان و رفت به طرف آشپزخانه.
سفره را پهن کردند و آماده شدیم برای صرف شام. در حین شام خوردن، گفتم: علمدار، چرا دستت داره می لرزه؟. بچه ها دسته جمعی گفتند: خدایا خودت رحم کن!..
 
هنوز دو لقمه نخورده بود که گفتم: چرا این قدر کم اشتها شدی؟.طفلک در رودربایستی گیر کرد و دست از غذا خوردن کشید.
علمدارکم کم باورش شد که قطعا خبری است ،وگرنه ما این قدر جدی نگرانش نمی شدیم.
با ترس و لرز گفت: حقیقتش تا نیم ساعت قبل که چیزیم نبود، ولی الان درد خفیفی در قسمت قفسه ی سینه م دارم حسمی کنم. به محض شنیدن این حرف به صورت هماهنگ زدیم زیر گریه. آن قدر گریه کردیم که این بار علمدار دلداری مانمی داد.
 
من زیر چشمی حواسم به حرکات علمدار بود. دیدم دستش گذاشت سمت چپ سینه اش و سر جای خودش نشست. سریع پریدم و یک پشتی گذاشتم پشت سرش و گفتم دراز بکش عزیزم و به بچه ها گفتم کمک... کمک . یکی شان پرید آب خنک آورد. یکی دیگر مشغول تماس گرفتن با اورژانس بیمارستان شد(ادای شماره گرفتن را در می آورد!).
 
به یکی از بچه ها گفتم: بپر ماشینت روشن کن بریم بیمارستان. علمدار زبانش قفل شده بود. مات و مبهوت به گوشه ای از سقف اتاق زل زده بود. دو سه نفری بلندش کردیم و آن قدر دوستان جدی بودند که خودم نیز کمی شک کردم و گفتم نکند بیماری علمدار جدی است. برای این که قضیه جدی تر شود، گفتم: علمدار خدا مرگم بده چقدر سبک شدی؟ و خطاب به بچه ها گفتم: برین کنار خودم تنهامی برمش توی ماشین، طفلک شده مثل پرکاه!..
 
وقتی گذاشتمش داخل ماشین ، با دست اشاره کرد به من و خیلی یواش گفت: فعلا تا خانواده ام نفهمه، کسی با روستا تماس نگیره اما خودم می دونم امشب می میرم.... با شنیدن این حرفش دسته جمعی گریه کردیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. خودم نشستم کنارش و دلداری اش می دادم.
 
از بی وفایی دنیا و غربت و مرگ و آخرت و... صحبت می کردم! با دوست راننده مان هماهنگ کرده بودم که تا می توانی سرعت برو و بوق بزن تا فضا جدی تر جلوه دهد. سر چهارراه باراننده ای درگیری لفظی پیش آمد. شیشه را کشیدم پایین و گفتم: شرمنده عجله داریم، دوستمان نفس های آخرش است باید زودتر برسیم بیمارستان... و باز گریه کردیم. رسیدیم بیمارستان اول فشار خونش را گرفتند و بعد نوار قلبش. دکتر با دیدن نوار قلب گفت: باید بستری شود. می خواستیم بگوییم ما شوخی کردیم و دوستمان را دست انداخته ایم و تازه این موضوع شبیه حکایتی قدیمی است...! که دکتر ادامه داد: مشکل جدی است، فوری پرونده تشکیل شود و...
 
حالا مانده بودیم که واقعا جدی جدی علمدار بیمار بوده یا شوخیِ بی مزه ی ما به این روزش انداخته است! یا تشخیص پزشک درست نیست.
 

کلیه حقوق مادی و معنوی این مطلب متعلق به عصرنامه لارستان :: صفحه نخست می باشد.

آدرس: